دانلود رمان برای من بجنگ | اندروید ، آیفون ، جاوا ، pdf و موبایلدانلود رمان ایرانیدانلود رایگان رماندانلود کتاب داستانرمان عاشقانهدانلود رمان عاشقانه pdfدانلود رمان مخصوص گوشی های اندروید

 

دانلود رمان عاشقانه برای من بجنگ

نویسنده : Anna Banoo کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : ۱٫۹ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۷ (کتابچه) – ۰٫۱ (ePub) – اندروید ۰٫۷ (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : ۱۷۹

خلاصه داستان :

“گاه برای تجربه ی هیجانات زندگی، باید از محدوده ی امن خود خارج شد…”
این باوری بود که ستایش داشت. دختری به ظاهر آرام و سر به زیر که زندگیش را مطابق خواست خانواده اش پیش می برد. اما قرار نیست که اوضاع همیشه آرام بماند.
ستایش سرانجام به خودش می آید و میبیند که سال های زندگیش بدون هیچ گونه تلاطمی از پی هم می گذرند. تصمیم می گیرد که دیگر آن دختر آرام نباشد و تغییری در زندگیش ایجاد کند…
روزی دو پسر مشکوک را می بیند و دنبالشان می کند. این کارش باعث می شود که سر از جای عجیبی در بیاورد و با یک گروه بوکس زیرزمینی آشنا شود…

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

شاید درست آن بود که به حرف عقلم گوش می دادم و مانند بچه های خوب سر کلاس حاضر می شدم . اما حقیقتا حوصله ی آن فضای خسته کننده را نداشتم . اگر پدر می فهمید که کلاس را پیچانده ام، کارم تمام بود . اما آن لحظه هیچ چیز برایم مهم نبود. روی پل هوایی ایستاده بودم و ماشین ها را نگاه می کردم . هیچگاه نتوانستم به پدر بگویم که عاشق رانندگی ام و چقدر دلم می خواهد در مسابقات رالی شرکت کنم . جوابش را از قبل می دانستم . “دخترو چه به این حرفا؟!” نفس عمیقی کشیدم و چشم از بزرگراه برداشتم. دو پسر را دیدم که روی پل آمدند. یکی شان بلند قد و دیگری کوتاه تر بود. هر دو کلاه بر سر داشتند . پسر کوتاه قد روی زمین نشست و با اسپری رنگی که از جیبش بیرون آورد ، چیزی کشید . پسر قد بلند هم اطراف را نگاه می کرد . به من توجهی نکردند . چهره ام مظلوم تر از آنی بود که شک کسی را برانگیزد . مخصوصا با آن کلاه پشمی و دماغی که مانند دلقک ها از شدت سرما قرمز شده بود . کارشان که تمام شد از پل پایین رفتند . با کنجکاوی به آن سمت رفتم و نگاهی به بدنه ی پل انداختم . یک ضربدر کوچک قرمز! تنها چیزی که آن پسر کشید. نتوانستم بر حس کنجکاوی ام غلبه کنم و نمی دانم چه شد که آنها را دنبال کردم. تنها چیز مثبت وجودم که از آن باخبر بودم این بود که سریع می دویدم . وارد کوچه ی باریکی شدم و آن دورا دیدم که به سمت چپ رفتند . دنبالشان رفتم . نمی دانم چند کوچه ی دیگر پیچیدم که به یک بن بست رسیدم و پسر بلند قد را دیدم که پشت به من ، به دیوار بلند رو به رویش نگاه می کرد . نفهمیدم پسر کوتاه قد چطور غیبش زد . نمی خواستم متوجه حضورم شود ، به همین دلیل برگشتم بروم که محکم به کسی خوردم و روی زمین افتادم . کلاهم روی یک چشمم را پوشانده بود ، اما توانستم افراد بیشتری را بالای سرم ببینم .
صدایی از پشت سرم شنیدم :” چرا ما رو دنبال می کردی؟”
سرم را برگرداندم و همان پسر را دیدم حالا به من نگاه می کرد . می توانستم چشمان سبز درخشانش را ببینم که از زیر کلاه لبه دارش با خشم بر من خیره مانده بودند . آنقدر از او ترسیدم که فراموش کردم زمین خیس زیرم، چقدر سرد است .
یکی از پسرهایی که رو به رویم ایستاده بود ، گفت :” فک کنم از ترس زبونش بند اومده! ” و پوزخندی زد .
پسر بلند قد یقه ی پالتوام را گرفت و به راحتی بلندم کرد ، بعد همانطور خیره در چشمانم گفت :” بگو چی میخوای؟ “

منبع : نودهشتیا