دانلود رمان اگر عشق فریاد کند | اندروید ، آیفون ، جاوا ، pdf و موبایل, دانلود رمان ایرانی, دانلود رایگان رمان, دانلود کتاب داستان, رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه pdf, دانلود رمان مخصوص گوشی های اندروید
دانلود رمان عاشقانه اگر عشق فریاد کند
نویسنده : بی ریا ۶۳ کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۴٫۲ (پی دی اف) – ۰٫۳ (پرنیان) – ۰٫۹ (کتابچه) – ۰٫۳ (ePub) – اندروید ۰٫۹ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۳۹۷
خلاصه داستان :
در مورد عشقی هست که میشه گفت به نوعی ممنوع حساب میشه. اما چنان در دل دو طرف جوانه می زنه که ممنوعیتش را فراموش می کنند و برای رسیدن به هم هر کاری می کنند. اما مشکلاتی بر سر راه دارند که بر می گردد به زندگی گذشته ی دختر. که باعث میشه از هم دور بمانند و…
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
درآن هوای ابری زیبا در باغ و کنار باغچه کوچکم بودم. باغچه ای که روبه روی ساختمان دو طبقه ی وسط باغ قرار داشت وهمه ی گلهای زیبایش رابا دستهای خودم کاشته بودم .
با شنیدن صدای زنگ تلفن با عجله دستهای گل الودم را شستم و به ساختمان دویدم،گوشی را برداشتم مهرداد دوست حبیب بود و می خواست با او صحبت کند .
حبیب چند دقیقه پیش رفته بود دم در ، از آیفون او را صدا کردم : داداش حبیب شما اونجایید؟
صدایش را شنیدم : بله؟ کاری داری ؟
ــ تلفن با شما کار داره.
– اومدم .
تا قبل از آمدن او به کنار باغچه باز گشتم و مشغول هرس کردن علفهای هرز شدم.
سرم پایین بود اما نزدیک شدنش به ساختمان را احساس می کردم ،مقابلم که رسید لحظه ای ایستاد و نگاهی که سنگینی اش را کاملا احساس می کردم به من که همچنان سر به زیر داشتم انداخت. پس از وارد شدنش به ساختمان با آنکه صدای صحبت کردنش را می شنیدم کنجکاوی نکردم و بار دیگرسرگرم گلهایم شدم. متوجه نشدم چه زمان مکالمه اش تمام شده بود که حضورش را پشت پنجره احساس کردم، پشت به او داشتم با نگاه کوتاهی که از روی شانه به اوانداختم نگاهش را متوجه خودم دیدم نگاهی آکنده از خشم! به جلو برگشتم و صدای با صلابت و لحن امرانه اش را شنیدم : با چه زبونی به تو بگم حق نداری منو داداش صدا کنی؟
حرفی نزدم و او با لحن تندتری گفت : بار اخر بود که داداش صدام کردی ، فهمیدی؟
سرم را به نشانه ی مثبت حرکت دادم و با نگاهی دیگر گفتم : فهمیدم …ببخشید !
اما میدانستم فراموش خواهم کرد . دست خودم نبود … باز هم اینگونه خطابش خواهم کرد . چون خواهرانش … بالاخره من هم مدتها بود که با آن ها بودم !
ــ افشین کار واجب داره می خواد بیاد تو ، بیا برو تو اتاقت و تا اینجاست حق نداری بیای بیرون …متوجه شدی یا دوباره بگم؟
- متوجه شدم.
مگر می شد متوجه نشده باشم ؟؟
منبع : نودهشتیا