رمان تقاص
دانلــــــــــــــــــــــود برای جاوا
دانلـــــــــــــــــــــــود برای آنروید
دانلــــــــــــــــــــــود برای pdf
دانلـــــــــــــــــــــود برای تبلت وآیفون
خلاصه:
سالها پیش ... وقتی هنوز چشم به دنیا باز نکرده بودم حوادثی رخ داد که تاثیرش را مستقیم روی زندگی من و تو گذاشت ... شاید هیچ کس تصورش را هم نمی کرد یک عشق اتشین در گذشته باعث یک عشق اتشین دیگر در آینده شود ... اما به خاطر زهری که گذشتگان از عشق چشیدند عشق ما نیز باید طعم زهر به خودش بگیرد ... باید تقاص پس بدهیم ... هم من هم تو ... تقاص گناهی که نکردیم ... تو به من استواری را یاد بده! من شکننده ام ... من از جنس بلورم ... من لطیفم ... نگذار بشکنم ... برای شکستنم زود است! دستم را بگیر ... تنهایم نگذار ... نگذار این تقاص بی رحمانه روحمان را به کشتن بدهد ... نگذار ... بگذار این زنجیره گسسته را من و تو پیوند بزنیم ... بگذار این کینه ها را از بین ببریم ... بیا با هم باشیم که تو از منی و من از تو ... تو نیمه دیگر وجودمی ... کسی هستی که قبل از دیدنت می شناختمت ... حست می کردم ... با من بمان ... این تقاص حق من و تو نیست ... هیچ وقت باور نمی کنم که بلور وجودت شکسته باشد ... همان خورده شیشه ای که بقیه می گویند را تو نداری ... نه نداری ... منم ندارم ... نمی خواهم باور کنم که تو وسیله ای شدی برای تقاص پس گرفتن ... نگو که دارم خودم را گول می زنم! شاید تو خودت خواستی ... شاید هم نه! شاید فولاد آب دیده شدی زیر بار غم این عشق ... بین دو راهی و تردید گیر افتاده ام ... بین مرد بودن و نامرد بودن تو ... کمکم کن ... این راه که می روی به ترکستان است ... شاید هم نه ... قسمت است ... هر چه که هست من خود را به دست تو می سپارم ... تو برو و مرا بکش به هر سو که دوست داری ... من را با قسمتم پیوند بزن و خودت را با ....
چه خلاصه ای شد! کل رمان توش گنجونده شده ها! اما نیاز به اندکی تاملات داره 
مقدمه:
تواون شام مهتاب کنارم نشستي عجب شاخه گل ها به پايم شکستي
قلم زد نگاهت به نقش آفريني که صورتگري را نبود اين چنِيني
پريزاد عشقو مه اسا کشيدي خدا را به شور تماشا کشيدي
تو دونسته بودي چه خوش باورم من شکفتي و گفتي: از عشق پرپرم من
تا گفتم کي هستي؟ تو گفتي يه بي تاب تا گفتم دلت کو؟ تو گفتي که درياب
قسم خوردي بر ماه که عاشق تريني تو يک جمع عاشق، تو صادق تريني
همون لحظه ابري رخ ماهو آشفت به خود گفتم: اي واي, مبادا دروغ گفت؟!
گذشت روزگاري از اون لحظه ناب که معراج دل بود به درگاه مهتاب
در اون درگه عشق چه محتاج نشستم تو هر شام مهتاب به يادت شکستم
تو از اين شکستم خبر داري يا نه؟ هنوز شور عشقو به سر داري يا نه؟
هنوزم تو شبهات اگه ماهو داري من اون ماهو دادم به تو يادگاري....
هنوزم تو شبهات اگه ماهو داري من اون ماهو دادم به تو يادگاري....